حزب سکولار دمکرات ایران

g
آنگاه
خورشيد سرد شد
و برکت از زمين ها رفت
سبزه ها به صحراها خشکيدند
و ماهيان به درياها خشکيدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذيرفت

شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
مانند يک تصور مشکوک
پيوسته در تراکم و طغيان بود
و راهها ادامهء خود را
در تيرگي رها کردند

ديگر کسي به عشق نينديشيد
ديگر کسي به فتح نينديشيد
و هيچکس ديگر به هيچ چيز نينديشيد
در غارهاي تنهائي بيهودگي به دنيا آمد
خون بوي بنگ و افيون ميداد
زنهاي باردار نوزادهاي بي سر زائيدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سياهي
نان ، نيروي شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پيغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههاي الهي گريختند
و بره هاي گمشدهء عيسي
ديگر صداي هي هي چوپاني را
در بهت دشتها نشنيدند

در ديدگان آينه ها گوئي
حرکات و رنگها و تصاوير
وارونه منعکس ميگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقيح فواحش
يک هالهء مقدس نوراني
مانند چتر مشتعلي ميسوخت

مرداب هاي الکل
با آن بخارهاي گس مسموم
انبوه بي تحرک روشنفکران را
به ژرفاي خويش کشيدند
و موشهاي موذي
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه هاي کهنه جويدند
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده اي داشت

آنها غرابت اين لفظ کهنه را
در مشق هاي خود
بالکهء درشت سياهي
تصوير مينمودند

مردم ،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکيده و مبهوت

در زير بار شوم جسدهاشان

از غربتي به غربت ديگر ميرفتند

و ميل دردناک جنايت

در دستهايشان متورم ميشد

گاهي جرقه اي ، جرقهء ناچيزي

اين اجتماع ساکت بيجان را

يکباره از درون متلاشي ميکرد

آنها به هم هجوم ميآوردند

مردان گلوي يکديگر را

با کارد ميدريدند

و در ميان بستري از خون

با دختران نابالغ

همخوابه ميشدند

پيوسته در مراسم اعدام

وقتي طناب دار

چشمان پر تشنج محکومي را

از کاسه با فشار به بيرون ميريخت

آنها به خود ميرفتند

و از تصور شهوتناکي

اعصاب پير و خسته شان تير ميکشيد

اما هميشه در حواشي ميدان ها

اين جانبان کوچک را ميديدي

که ايستاده اند

و خيره گشته اند

به ريزش مداوم فواره هاي آب

شايد هنوز هم

در پشت چشم هاي له شده ، در عمق انجماد

يک چيز نيم زندهء مغشوش
بر جاي مانده بود
که در تلاش بي رمقش ميخواست
ايمان بياورد به پاکي آواز آبها
شايد ، ولي چه خالي بي پاياني
خورشيد مرده بود
و هيچکس نميدانست
که نام آن کبوتر غمگين
کز قلبها گريخته ، ايمانست

آه ، اي صداي زنداني
آيا شکوه يأس تو هرگز
از هيچ سوي اين شب منفور
نقيبي بسوي نور نخواهد زد؟
آه ، اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صداها…

فروغ فرخزاد