حزب سکولار دمکرات ایران

از این پس هر هفته زندگیهائی را برایتان بازگو میکنیم، که پر هستند از درد، تجربه و بی عدالتی. داستانهای زندگی دوستان، اطرافیان و شما! شمائی که خودتان به وفور در بطن چنین اتفاقاتی بوده اید، آنها را دیده و لمس کرده اید اما شاید بناچار بی هیچ مکثی از کنارشان عبور کرده اید. در این داستانهای زندگی به وضعیت و مشکلاتی که زنان جامعهء ما با آنها مواجه هستند میپردازیم، آنها را باز میکنیم و مورد واکاوی قرار میدهیم، نگاهی جدی به این معضلات کمک میکند بفهمیم آیا این همه ضعف از فرهنگ جامعه است یا شرایط محیطی که وجود دارند؟! بیشتر تاکید بر روی عدم وجود قوانین مدون و سالم برای حمایت از زنان در جامعه ای چون ایران است و بعضا تاثیر ناگوار و دردناکی که بر زندگی انسانها میگذارند. دقت کنید: صحبت از زندگی یک انسان است، همانی که شما هم دارید! از آن محافظت میکنید و برای بهتر کردنش هر کاری را انجام میدهید، اما بدلیل برخی از بی عدالتیها بسیاری از همنوعانمان آنرا نه تنها یک موقعیت که عذاب میدانند. میتوانید تجربیات و مشاهدات خود را حتی با اسم مستعار برایمان ارسال کنید تا در هفتهء آینده داستان شما موضوع محفل عزیزان خواننده باشد، چه بسا که همدردی آنان باعث التیام بخش ناچیزی از زخمهایتان باشد.

الهه رمضانی (سوئیس)
الهه رمضانی (سوئیس)

فریاد زیر آب ارسالی از سوی مهسا/س از سوئد

مهناز دختر دائی ام، با موهائی خرمائی و بلند، با چشمانی سبز و گیرا و پوستی سرخ و سفید، همبازی کودکی من و دو سال ازم بزرگتر بود. از وقتی یادم میاد یک گوشه ای از خاطرات کودکی ام به اون تعلق داشته و داره. ما بخاطر شرایطی که برامون پیش اومد مجبور شدیم با کل فامیل در یک محله زندگی کنیم. اونزمان بخاطر جنگ تمام خانواده ما مجبور شدند تا به تهران کوچ کنند، تمام خانه و کاشانه و هر آنچیزی که داشتیم در زیر توپ و تانک و خمپاره از بین رفت. هر ماه یکی از دائیها و یا خاله ها و عمو ها با خانواده و اسباب و اثاثیه اش که جمعا شاید چندین چمدان بیشتر نبود، میرسید به تهران و طبعا تا بتونه خونه ای پیدا کنه مهمون ما میشدند. خونه امون پر بود از اتاقهای بزرگ و درهای بزرگ که روی به حیاط قدیمی با حوض وسطش و باغچهء کوچیک اما دوست داشتنی اش باز میشدند. درخت یاس خونه هر سال دو بار موقع بهار و تابستون گل میداد، یاس شب بو هنوز هم بخشی از اونروزهای دوست داشتنی من هست.
هر پاییز توی حیاط بساط ترشی انداختن و دیگ رب پزی براه بود و ما بچه ها به عشق چنگ زدن به گوجه ها و انداختن سیب زمینی زیر ذغال داغ، یکسال تا رسیدن پاییز صبر میکردیم، چه شبهائی پای آتیش داغ و سرمای دلچسب شبهای پاییزی همدیگر رو بغل نکردیم و به ستاره ها چشم ندوختیم، چه خاطرات و آرزوهائی که در آن روزها و شبها رویای زندگیمون نشدند.
این داستان به زندگی مهناز دختر دائی من میپردازه، اینکه چطور جامعه و قوانین اش میتونه زندگی یکنفر رو به مرز نابودی بکشونه. دائی من آدم مذهبی و خشکی بود، از اینهائیکه هر هفته باید نماز جمعه اش رو بره و همیشه توی صف انتخابات و نماز مسجد و غیره باشه، تمام پایگاههای بسیج و سپاه میشناسنش و براش احترام زیادی قائل اند و به همین دلیل از همون اول که یادمه به بچه های خودش و حتی ماها فشار میاورد که باید موازین اسلامی و دینی رو رعایت کنیم. هر چند که همه بزرگترهای فامیل داستانها و خاطرات زیادی از بدمستیهای همین دائی عزیز در زمان قبل از انقلاب دارند، اما برای اینکه غرور و حرمتش نشکنه و یا بهتر بگم دردسری براشون درست نکنه، حرفی از اونزمانهای دوست داشتنی به میون نمیارن.
بیچاره مهناز از دست فشارهای دائیم به اولین خواستگار خودش اونهم توی سن پائین جواب بله رو داد، فقط برای اینکه از اون خونه و امر و نهی های دائی من فرار کنه، خودش رو از چاله انداخت توی چاه. خانواده داماد برای یکی از دهاتهای خوش آب و هوای اطراف تهران و خیلی ثروتمند بودند، بعد از ازدواج مهناز همراه شوهرش به اونجا رفت و کاملا از فامیل و خانواده خودش دور شد. دیگه من هم که درگیر درس و زندگی بودم اونرو ندیدم تا اینکه بعد از حدود 10 سال، مادرم بهم تلفن زد و گفت بیا امشب رو بیا خونه، مهناز اومده. با عجله و با شوق اینکه بعد از سالها دختردائی زیبا روی و همبازی دوران کودکی ام رو میبینم هزار تا سناریو توی ذهنم جابجا کردم، اما وقتی روبروش قرار گرفتم هاج و اوج موندم. مهنازی که میدیدم اونی نبود که میشناختم، یک زن کاملا امروزی با لباسی عجق وجق، دماغی عمل کرده و آرایشی بشدت غلیظ! تغییر توی رفتار و قیافه اش به حدی بود که حتی خودش هم سریع فهمید چقدر تعجب کردم. خلاصه نشستیم و با هم از هر دری گفتیم، از روزهائی گفت که توی تنهائی و خلوت خودش نشسته و گریه کرده، از اینکه بخاطر فرار از خونهء پدرش خودش رو توی چه دردسری انداخته، از بدیهای مادر و خواهر شوهرهای خودش گفت، از زنانی که بجای حمایت و رفاقت از یک زن بی پناه براش چه دردسرهای و مشکلاتی که ایجاد نکرده بودند. و در آخر از بچه هاش که حالا تمام دنیای مهناز شده بودند و اون دوست نداشت که فرزندانش مثل خودش طعم محدودیت و محرومیت رو بکشند. مهناز توی این سالها تا جائیکه تونسته بود بخاطر بچه هاش شوهرش و رفتارهای خانواده اش رو تحمل کرده بود، اما الان دیگه هیچ راهی جز ترک کردن و طلاق گرفتن براش نمونده بود. شوهرش با راهنمائی خواهرها و مادرش حاضر نبود اون رو طلاق بده و از طرفی برای اینکه مهناز رو تحت فشار بزاره بچه هاشون رو واسطه کرده بود.
چند بار که مهناز رفته بود تا از طریق قانونی مشکل خودش رو حل کنه، شوهرش با پرداخت پول و رشوه اونرو متهم و عامل اصلی مشکلات معرفی کرده بود، حتی توی دهاتشون زن خودش و ناموس خودش یعنی مهناز رو یک زن خراب و هوسران معرفی کرده بود، تا بتونه اینطوری ضعفها و کارهای خودش رو پنهان کنه.
مهناز تعریف میکرد توی این سالها چقدر که بهش تهمت و ناروا نبسته بودند و چقدر حتی جلوی بچه هاش ازش بد نگفته بودند، حتی رفتاری کرده بودند که دائی ام بهش گفته بود حق نداره پاش رو بزاره توی محلهء زندگیشون، چه برسه بخواد به اونجا پناه ببره و در همین گیر و دارها مهناز با کمک یکی از همکلاسیهای قدیمش که توی استرالیا زندگی میکرد به این نتیجه رسیده بود بصورت غیر قانونی از کشور خارج بشه و خودش و بچه اش رو از دست این همه فشار و ظلم نجات بده.
وقتی بهش گفتم چرا وکیل نگرفتی گفت: وکیل هم گرفتم اما وقتی خود قاضی توی چشمهای من زل زد و بهم پیشنهاد داد که یا بعد از طلاق صیغه اش بشم و یا اینکه قبلش چند باری بهش سرویس بدم تا حکم طلاقم رو امضا کنه، فهمیدم وکیل توی ایران فقط یک آدم پول مفت بگیره که هیچ کاری ازش بر نمیاد، تازه بعدا فهمیدم همین وکیل رو هم شوهرم با پول خریده بود، تا کار من رو بیشتر خراب کنه، یعنی از اول هم قرار بر شکست من بود نه کمک یا موفقیتم.
حتی خود من هم بعدا بخاطر قضاوتم و نوع نگاهم به نحوهء پوشش اش از خودم خجالت کشیدم. مخصوصا وقتی فهمیدم یکروز شوهرش وقتی داشته کتکش میزده با مشت دماغش رو میشکونه و این جراحی بینی خاطره ای تلخ از اون کتک خوردنهای وقت و بی وقته! اگر من هم جای اون بودم و در طول زندگیم فقط محدودیت و تحقیر و فشار رو تحمل کرده بودم، بهتر از اون نبودم، اما مهناز با تمام این مسائل یک حس قدرتمند داشت که وادارش میکرد برای عبور از این همه سختی دست به هر کاری بزنه، حس مادری. اونشب موقع خواب وقتی داشتیم بیاد قدیما با هم صحبت میکردیم، یکدفعه بهم گفت که اومده تهران چون با یکی قرار داره، تمام طلاهاش رو فروخته حتی پول نقدیکه شوهرش گذاشته بود کنار تا سرمایه گذاری کنه رو هم برداشته تا با دختراش قاچاقی از ایران فرار کنند. میگفت برای دو روز دیگه قرار داره و اگر اینکار رو نکنه اونوقت باید تا آخر عمرش با همین وضعیت با شوهرش زندگی کنه. چون نه قانون و نه جامعه هیچکدوم بهش حقی نمیدن، اونهم آدمی نیست که بخواد بخاطر رسیدن به خواسته اش زیربار هر آدمی بره و توی ذهنش تصویر تلخی از حالات زشت و زنندهء قاضی رو تا آخر عمر هک کنه.
مهناز اونشب از زاویه های تاریک زندگی اش برام گفت، اینکه شوهرش و خانواده اش چقدر ثروتمند هستند، اما با همه این اوصاف زندگی روی خوشبختی رو بهش نشون نداده، اینکه اونها دلشون پسر میخواسته اما مهناز توی دو تا زایمان دو تا دختر بدنیا آورده و حتی از وقت زایمان دوم دیگه شوهرش هم به خونه نیومده که هیچ، تازه رفته و برای خودش یک معشوقهء تازه هم صیغه کرده،از قوانین اینجا میگفت، قوانینی که یک مرد هر طوری دلش بخواد میتونه با یک زن برخورد بکنه و زندگی اون زن رو نابود کنه اما زن حق هیچ اعتراضی نداره، میگفت وقتی به شوهرش گفته از هم جدا بشن اون قبول نکرده و تهدیدش کرده که حضانت بچه ها رو هم ازش میگیره، مهناز همینطوریکه گریه میکرد میگفت الان برامون خرجی ماهانه رو میفرسته، اما بچه ها دو ساله که پدرشون رو ندیدند، از اونطرف کسی که دلش دختر نمیخواد من رو تهدید میکنه اگر حرف از طلاق بزنم دخترهام رو ازم میگیره، توی این شرایط من باید چیکار کنم، اون از خاوادهء خودم که هیچوقت برام مرحم نبودند و اصلا بخاطر فرار از همونها خودم رو توی این دردسر اداختم، اینهم از شوهر و زندگیم، اونهم از قانون که بجای حمایت از من و زندگیم، به فکر زفاف و کامیابی خودشه.
برای همین نشستم فکر کردم و با یکی ازهمکلاسیهام توی استرالیا تماس گرفتم که اگر میشه برم اونجا، اونم گفت داخل اونجا زنها حرف اول رو میزنند ،برای همین گشتم تا یکنفر مطمئن رو پیدا کردم که بی سر و طدا خودم و دخترهام رو از مرز رد کنه ببره استرالیا، بعدش هم به هیچ کسی نمیگم کجا هستم ، اینطوری دیگه شوهرم هم نمیتونه من رو پیدا کنه و یا تهدیدم کنه که دخترهام رو ازم میگیره، هیچ کسی دوست نداره بره غربت، اما وضعیتی که برای من درست شده هیچ راه حلی رو پیش روم نذاشته. اونجا دیگه مجبور نیستم نگاههای تند مردم روی خودم رو تحمل کنم، مجبور نیستم برای نجات زندگی خودم تن به هر کار و ذلتی بدم، اونجا صاحب تن خودم، زندگی خودم، خودمم نه هیچ کس دیگه!
اونشب چقدر مهناز درد کشید و با هم گریه کردیم. برای اولین بار بعد از سالها همون مهناز معصوم دوران کودکی جلوی من بود که سرش رو توی بغلم گذاشته بود و های های گریه میکرد و منم هم بغض خستگیها و تنهائیاش پابه پاش اشک میریختم. تقریبا 3 ماه بعد از رفتن مهناز و دخترهاش بود که تازه شوهرش با خنده ای چرک و مشمئز کننده پیداش شد، با یک خبر شوک آور! مهناز با دو تا دخترش داخل یک لنج غیر قانونی بودند که نزدیک مرز استرالیا به صخره میخوره و همه اشون غرق میشن، از روی مدارک دختر کوچیکه اش پلیس اندونزی اونها رو شناسائی میکنه و بعد با هماهنگی سفارت و فرستادن نامه به شوهر مهناز اون رو از مرگ زن و دخترهاش مطلع میکنه، ازش خواسته بودند تا برای شناسائی و آوردن اجساد بره به اندونزی.
چه سرنوشت تلخی داشت مهناز، دختر دائی خوب و نازنیم که هیچوقت توی اون 20 و اندی سال از زندگی اش رنگ شادی و خوشبختی رو ندید. چه تضمینی برای من و بقیهء زنان ما هست که به چنین سرنوشتی دچار نشیم؟! سئوالاتی که حسرت مرگ مهناز برام ایجاد کرد باعث شد من هم از ایران خارج بشم و غربت نشین، اما خوش شانس بودم که به اینجا رسیدم. اگر فقط کمی قانون و جامعه راه چاره و ملاحظه ای برای زنان باز میزاشت، اگر زن در ایران زن بود، انسان بود و نه ابزار، اگر زن آنگونه که میگویند حرمت داشت، هیچ زنی که همان مادر است، اینقدر تنها و درمانده نبود. براستی سهم زنان ما در ان جامعه چیست؟ براستی این همه درد و مصیبت ، این همه آزار و اذیت چرا سهم مادران و زنن ایران من است؟! اگر فقط کمی، آره واقعا کمی … هیچوقت شاهد چنین تراژدیهای دردناکی نمیبودیم. هنوز هم صدای خنده و شادی مهناز در روزهای خوب کودکی در گوشم، در غروبهای دلگیر و سرد اینجا؛ طنینی است که مانند خورشید نارنجی در دور دست افق، برفراز آسمان امید زندگی و بهتر شدن آنرا میدهد. ایکاش یکروز خوب بیاد که زنان سرزمین من خنده هایشان از ته دل و راستکی باشد. ایکاش …
گروه براندازان (کانون کنشگرایان ایران ،Secular Demokrat Party حزب سکولار دمکرات،آزادگان نروژ)