حزب سکولار دمکرات ایران

fa_4779

راحت‌تر است جای آنکه پشت چراغ قرمز با دیدن بچه دستفروشی که قدش به پنجره ماشین نمی‌رسد از شدت تاثر بمیریم، باور کنیم آنچه می‌بینیم سازماندهی شده توسط یک بابایی به اسم جبار یا شکیب است که این صحنه را خلق کرده تا از احساسات ما سوءاستفاده کند و دو سه هزار تومان از ما بتیغد. این‌طور بسیار راحت‌تر است چون با این باور، ما در گروه زبل‌هایی قرار می‌گیریم که کلک را کشف کرده‌اند و توانسته‌اند گول این ظاهرسازی را نخورند.

این‌طور برای مدیران جامعه که موظفند پاسخ دهند «چرا این بچه‌ها در سرما و گرما در خیابان‌ها سگ دو می‌زنند» هم راحت‌تر است. تبلیغات به ما قبولانده است تنها دلیل حضور این بچه‌ها در خیابان، وجود باندهای مخوف و ثروتمند به سرکردگی موجودات نخراشیده و یک‌وری است. لابد از نظر کسانی که ذوب در تبلیغات رسمی شده‌اند واضح است که اگر شکیب و جبار نبودند این بچه‌ها حالا پشت میزهای مدرسه نشسته بودند و لازم نبود احساسات رقیق ما با دیدنشان لای دست و پای ماشین‌ها قل‌قل کند.

می‌خواهند به ما بقبولانند اشکال از افراد سودجوست و نه سیستم اقتصادی ناعادلانه و فاسد. دستگاه تبلیغات رسمی با این روش، شدت فقری که آدم‌ها را به دامن انواع مفاسد – ازجمله اتکا به کار فرزندان – می‌کشاند، لاپوشانی می‌کنند و به مردم مجالی برای فکر نکردن به نقش خود در وجود این فساد می‌دهند.

موجودات موهومی چون شکیب (رئیس باند کار کودکان در سریالی تلویزیونی) می‌توانند با هجوم تبلیغاتی در ذهن آسان‌گیر ما چنان پررنگ شوند که از خود نپرسیم نقش خود ما که از مواهب این بی‌عدالتی – کم یا زیاد، مستقیم یا غیرمستقیم – بهره برده‌ایم یا به هر طریق دامن خود را بیرون کشیده و از مهلکه جسته‌ایم، چیست. حداقل تقصیر ما بی‌تفاوتی به این صحنه‌های هولناک، باور کردن تبلیغات و نابخشودنی‌تر از هر چیز، «عادت کردن» است.

در گزارش پیش رو به طور مستقیم برای مصاحبه به سراغ کودکان کار نرفته‌ایم چرا که واضح است این بچه‌های آسیب‌دیده و مطلقا بی‌اعتماد، داستان زندگی‌شان را در سینه نگه نداشته‌اند به امید آنکه روزی برای هر رهگذری که خود را خبرنگار معرفی کرد تعریفش کنند. در این گزارش به جای کار بی‌فایده و در بسیاری موارد مبتذل راه افتادن در خیابان و شنیدن اصوات نامفهوم از بچه‌هایی که می‌خواهند زودتر از شر آدم‌های فضول خلاص شوند، از دانسته‌های یکی از مددکاران نهاد مدنی کوشا از زندگی دو نفر از این بچه‌ها بهره گرفته‌ایم.

مختصری درباره بخت و اقبال بابای میلاد

برخلاف آنچه تلویزیون سعی دارد در کله ما فرو کند، پدر و مادر میلاد 13 سال پیش وقتی او به دنیا آمد پیش خودشان فکر نمی‌کردند نان‌آور خانه‌شان را متولد کرده‌اند. آن روزها، وقتی میلاد به دنیا آمد پدر و مادرش در بجنورد زندگی می‌کردند و برنامه زندگی‌شان این بود که مثل باقی هم‌پالگی‌هایشان برای بزرگ کردن بچه‌ها مقدار معقولی رنج بکشند اما غالبا بدبختی آن چیزی نیست که آدم‌ها قدرت انتخابش را داشته باشند، ناگهانی نازل می‌شود و چنان ظریف و با مهارت در زندگی امثال میلاد می‌نشیند که در سایه نشستگان بی‌تخیل فکر می‌کنند جایش همیشه همان‌جا بوده است. رهگذران با این روش وجود بچه 13 ساله‌ای که در خروجی‌های ایستگاه مترو، آدامس و سیم ظرفشویی می‌فروشد را بر خود هموار می‌کنند.

خانواده میلاد وقتی او چهار سال داشت به تهران مهاجرت می‌کنند. پدرش یکی از بیشمار کارگران روزمزدی بوده که صبح‌ها سر چهارراه‌های شلوغ جمع می‌شوند و زندگی‌شان براساس بخت و اقبال بنا شده است اما یکی از روزهای سال 87 سهم او از بخت و اقبال تکه فلزی سنگین بود که روی دست راستش افتاد و اعصاب تمامی انگشتانش را له کرد. از آن روز خانواده‌اش مجبور می‌شوند روی بخت و اقبال میلاد که آن روزها شش سال داشته حساب باز کنند: تنها انسان مذکر سالم خانواده.

اگر از میلاد که حالا 13 سال دارد بپرسید چرا بعد از آن اتفاق مادرش وظیفه سرپرستی خانواده را برعهده نگرفته یا خواهرش که از او یک سال بزرگ‌تر است، ممکن است در پاسخ شما از کلمات آب‌نکشیده‌ای استفاده کند. این سؤال او را عصبانی می‌کند چون برایش واضح است که بعد از اتفاقی که برای پدرش افتاد او باید کمک خرج خانه باشد.

پدر میلاد، کارگر روزمزد سابق بعد از فلج شدن دست راستش «دست‌فروش» می‌شود. میلاد از شش سالگی با او همکار است. دست‌فروش یک‌دست ظاهرا نمی‌توانسته هزینه خانواده پنج نفره‌شان را تامین کند. آنها اکنون در یکی از خانه‌های قمر خانمی محله سرچشمه تهران زندگی می‌کنند.

حاشیه‌ای بر رفاقت بهمن با پدر معتادش

بهمن همان‌قدر که از مادرش خوشش نمی‌آید با پدرش رفیق است. او معتقد است اگر مادرش بعد از بیکاری و بالاگرفتن اعتیاد پدرش طلاق نمی‌گرفت حالا پدرش ترک کرده بود. واضح است این «اگر» چطور در ذهن 14 ساله او نشسته. همه آدم‌های معتاد یک اگری برای ترک نکردن در آستین دارند و کسانی که دوستشان دارند این اگرها را باور می‌کنند.

بهمن در 9 سالگی به حرفه زباله‌گردی وارد شد، زمانی که پدرش به دلیل گم و گور شدن بعضی لوازم کارگاه آهنگری اخراج شد و اعتیادش بالا گرفت و به شیشه رسید. او را معمولا در هنگام زباله‌گردی با هدفونی در گوش می‌توان تشخیص داد. محدوده کار او اطراف مارلیک و سرآسیاب کرج است و موزیکی که در گوش دارد تند و هیجانی است. این بچه زباله‌گرد بلوچ فایل‌های موزیکش را از مددکاران اجتماعی که سعی دارند به او خواندن و نوشتن یاد بدهند می‌گیرد، هر چند در حدی که بتواند تابلوی دستشویی مردانه را بخواند و اسمش را نقاشی کند سواد هم دارد. بهمن چهار برادر بزرگ‌تر از خودش دارد که همگی ازدواج کرده‌اند و معمولا وقتی به سراغ برادر 14 ساله‌شان می‌آیند که قصد قرض گرفتن داشته باشند. تمام کسانی که بهمن را می‌شناسند می‌دانند آدم دست و دل بازی است. شغل پردرآمدش هم البته امکان دست و دلبازی را به او می‌دهد. درآمد بهمن در روزهای خوب تا 120هزار تومان می‌رسد اما به هر حال روزانه کمتر از 40هزار تومان درنمی‌آورد. با این وجود مخارجش هم بالاست. به‌غیر از خورد و خوراک، باید هزینه سه وعده مصرف پدرش را تامین کند و علاوه بر کمک به برادرها، هزینه درمان کبد به شدت عفونی پدرش هم به صورت دوره‌ای خرجی روی دستش می‌گذارد. بهمن در 14 سالگی هنوز آن‌چنان خوشبین هست که تنها هدف زندگی‌اش پس‌انداز برای خریدن موتورسیکلت بارکش باشد.