حزب سکولار دمکرات ایران

ali-shakeri-zand
در تهران به آقای دکتر سنجابی که به قصد شرکت در کنگره ی بین الملل سوسیالیست عازم سفر بود، گفته بودند در توقفتان در پاریس سعی کنید در ملاقاتی با خمینی از مقاصد او درباره آینده ی کشور آگاه شوید. بعد گفتم که ایشان بجای این کار، برای ملاقات دوم، البته تحت تأثیر تلقینات بعضی از اطرافیان که از آنان نام نمی برم، آن تعهدنامه ی سه ماده ای را به آقای خمینی دادند و بعد هم آن را منتشر کردند. این اعلامیه هم برخلاف برنامه ی جبهه ملی بود، هم بدون کمترین تماس و مشورتی با شورای جبهه ملی در تهران یا حتی یکی از اعضای آنان نوشته و داده شد.

چگونگی پذیرش تشکیل دولت ملی از سوی دکتر شاپور بختیار: آقای جمشید آموزگار در یادداشتی که در مجله ی ره آورد شماره ی 36 منتشر شده از ملاقاتی که شرح آن در زیر می آید خبر داده اند. ایشان می گویند
” پنج شش هفته پس از استعفای من [که می شود حدود نیمه های مهرماه 57]، یکی از دوستان من که زمانی رئیس یکی از دانشگاه ها بوده به من خبر داد که « سه نفر از اعضای جبهه ملی اقایان دکتر سنجابی، دکتر بختیار و دکتر رزم آرا مایلند با شما ملاقات کنند. چه وقتی برای شما مناسب است.» گفتم … با من چکار دارند؟ گفت «نمی دانم ولی به نظر من بهتر است این ملاقات صورت گیرد.»؛ پس از لحظه ای تآمل قرار ملاقات برای ساعت 6 بعد از ظهر پنجشنبه ی همان هفته در منزل من گذارده شد.”

در رو ز موعود از طرف ملاقات کنندگان تأخیر رخ می دهد؛ تا اینکه سرانجام آقایان می رسند و علت تأخیر خود را چنین توضیح می دهند که آقای دکتر سنجابی برای ملاقات با آیت الله شریعتمداری به قم رفته بوده و در بازگشت ایشان تأخیر رخ داده «و لی چون ایشان نرسیدند فکر کردیم تأخیر بیش از این جایز نیست و ما آمدیم.»

” آقای بختیار لحظاتی بعد بدون مقدمه گفتن و یا حاشیه رفتن مطالبی گفت که خلاصه ی آن چنین است« آقای آموزگار مملکت در یک وضع بحرانی خطرناکی است. مردم به شریف امامی اعتماد ندارند. پس از جمعه ی سیاه اوضاع وخیم تر شده و کشور به سرعت در سراشیبی سقوط قرار گرفته؛ هر روز نخست وزیری شریف امامی بیشتر ادامه یابد وضع بدتر خواهد شد. ما پیش شما آمده ایم که برای نجات مملکت به عرض اعلیحضرت برسانید که تا دیرتر نشده شریف امامی را برکنار[کرده] و دولت را به جبهه ملی واگذار کنند، شاید ما بتوانیم راه حلی برای این بحران پیدا کنیم.»” [ت. ا.]

پس از گفتگویی بر سر دلیل انتخاب جمشید آموزگار برای این کار و توضیح آن، آقای بختیار پیش از بازگشت شماره تلفن خود را داده می گوید« با این شماره هرساعتی می توانید با من تماس بگیرید.»

آموزگار می گوید “با اینکه دیروقت بود با کاخ تماس تلفنی گرفتم” و سرانجام می تواند با شاه تلفنی سخن بگوید؛ اما می گوید “حامل پیامی هستم نمی توانم تلفنی به عرض برسانم.” قراری برای شنبه صبح گذاشته می شود.

پیام به گوش شاه می رسد. چند دقیقه سکوت ناراحت کننده ای فضا را فرا می گیرد، تا اینکه شاه می گوید” شما می دانید منظور آنها چیست.” جواب می دهد” خیر، ولی این اولین بار است که با من تماس گرفته اند.” و می گوید
” فرمودند «اینها می خواهند در ایران جمهوری برقرار کنند و حالا می خواهند من به دست خود این نقشه را عملی کنم.» بهت زده عرض کردم اگر اجازه بفرمایید در این باره از آنها سؤال کنم. بی درنگ فرمودند «بله بپرسید.»”

“در بازگشت به منزل به آقای بختیار تلفن کردم. شاید برداشت شاه برایش تازگی نداشت، چرا که گفت :«آقای آموزگار، ما در جبهه ملی بیست و سه نفرهستیم. من نمی توانم از جانب همه حرف بزنم. [ببیند، تفاوت ره از کجاست تا به کجا!] این موضوع را در جلسه ی همگانی که فردا داریم مطرح خواهم کرد و نتیجه را به شما خبر می دهم.»؛ دو روز بعد چنین به من گفت« جبهه ملی مخالف سلطنت نیست. ما می خواهیم مسئولیت دولت و اداره ی مملکت به عهده ی ما باشد، تا شاید بتوانیم این بحران خطرناک را برطرف کنیم.» سپس اضافه کرد« حاضریم نظر خود درباره ی موافقت با سلطنت را بی پرده، صریح و روشن اعلام کنیم.»”

آقای آموزگار می نویسد:

“تقاضای شرفیابی کردم و پاسخ را عیناً به عرض رسانیدم. چهره ی گرفته ی آن روزهای شاه کمی بازشد. برای دقایقی از این و از آن و از اینجا و آنجا مطالبی گفتند و در پایان فرمودندک«بسیار خوب؛ بپرسید کاندیدای آنها برای نخست وزیری کیست؟»”

“مرخص شدم و بی درنگ با بختیار تماس گرفتم. شادی بیرون از وصف او را از شنیدن فرموده ی شاه حس کردم. هیجان زده به من گفت: «فکر می کنم الهیار صالح را پیشنهاد کنیم، ولی تصمیم باید از طرف همه باشد. ما فکر نمی کردیم اعلیحضرت به این زودی تصمیم بگیرند. حالا مشکل کار اینجاست که سنجابی و بازرگان به پاریس و لندن رفته اند و بدون حضور آنها نمی توانیم تصمیم بگیریم. سعی می کنم با آنها تماس بگیرم تا زودتر برگردند.»”[تأکید ها از نویسنده ی این گفتار است]

اینجا می بینیم که شاپور بختیار نه فقط از نامزدی الهیار صالح سخن می گوید، نه فقط هرباره بر ضرورت تصمیمات جمعی تأکید دارد، حتی نسبت به شرکت مهندس بازرگان در تصمیم هم اهمیت قائل است تا چه رسد به خود جبهه ملی؛ چه او می داند که هر قدر تصمیم دموکراتیک تر گرفته شود شانس موفقیت آن بیشتر است!]
دکتر بختیار حتی نسبت به امور دیگری هم حساس است:

آموزگار می نویسد

“سپس گفت «مطلب تازه ای هم پیش آمده که نمی دانم چگونه تفسیر کنم. دیروز دکتر نهاوندی تلفن کرد و پس از مقدمه چینی اظهار داشت که جبهه ملی هر مطلبی دارد که بخواهد به عرض رسد بهتر است از طریق ایشان باشد، ولی، آقای آموزگار، نهاوندی وجهه ی خوبی ندارد. در دانشگاه بسیار بد عمل کرد. ما نمی خواهیم با ایشان تماس داشته باشیم؛ ولی تکلیف چیست؟»؛ گفتم به عرض می رسانم.”

و قضیه به گوش شاه هم می رسد و شاه با گفتن اینکه «رابط ما با جبهه ملی فقط شما [آموزگار]هستید» این قضیه را فیصله می دهد.

می بینیم که دکتر بختیار تا چه اندازه حتی نسبت به ماهیت عوامل رژیم نیز حساسیت داشته است!

آقای آموزگار ادامه می دهد: “به کاخ تلفن کردم؛… همه ی گفته ی بختیار را به عرض رسانیدم. از شنیدن نام الهیار صالح خیلی خوشحال شدند و فرمودند :« بسیار خوب؛ هرچه زود تر خبر دهند.» سپس شنیدم فرمودند : «میگن نهاوندی وجهه ی خوبی ندارد» دانستم مخاطب دیگری حضوردارد که یک باره آوای شهبانو به گوشم رسید که فرمودند« بختیار»، واکنش این بود« مهمل میگه.»؛ من که بهت زده ازاین گفتگو گوشی تلفنم در دستم بود ناگهان بار دگر خود را مخاطب یافتم . فرمودند:«رابط ما با جبهه ملی فقط شما هستید. به آنها بگویید.»”

دو سه روزی از این ماجرا می گذرد و آقای آموزگار بسیار نگران است چون برای امر شخصی بسیار مهمی می بایست هرچه زودتر به آمریکا می رفته است. …
و می نویسد

“اعلیحضرت تلفن فرمودند «که چه شد؟» پاسخی نداشتم. احساس کردم ناراحت هستند. عرض کردم پیگیری می کنم. بی درنگ به بختیار تلفن کردم و گفتم « شما مرا در وضع ناراحت کننده ای قرار داده اید. شما بودید که که به سراغ من آمدید. شما بودید که از من خواستید پیامتان را به عرض برسانم؛ حالا که شاه با پیشنهاد شما موافقت کرده، موضوع را به لیت و لعل می گذرانید و مرا سنگ روی یخ کرده اید.»”

“خیلی ناراحت شد. گفت« شما نمی دانید که من با چه مشکلاتی روبرو هستم. تماس با سنجابی و بازرگان بسیار مشکل است. اغلب اوقات در محل اقامتشان نیستند. در این دو سه روز بار ها سعی کرده ام که تماس بگیرم. بالأخره امروز موفق شدم با آقای سنجابی صحبت کنم. گفت کاری دارد که باید تمام کند […] بعد به تهران بر می گردد.» گفتم « ممکن است وقتی را معین کنید که من به عرض برسانم.» پاسخش چنین بود: «سعی می کنم دوباره تماس بگیرم.»”

” فردای آن روز بختیار تلفن کرد و گفت« تماس گرفتم. سنجابی می گوید کارش تمام شده، ولی جا در هیچ هواپیمایی پیدا نمی کند.» من از این گفته حیرت زده شده بودم؛ بی درنگ بسان اینکه الهام شده باشم گفتم :« هواپیمای دولت را برایشان می فرستیم.» خیلی خوشحال شد و گفت «به اطلاع ایشان می رسانم.»”

“پس از این گفتگو، دریافتم که بی اختیار و بی اجازه وعده ای داده ام . بی درنگ به کاخ تلفن کردم و جریان را به عرض رساندم. فرمودند« خوب عمل کردید. روز حرکت را هرچه زودتر تعیین کنند تا هواپیما فرستاده شود. » مجدداً با بختیار تماس گرفتم و فرموده ی شاه را به اطلاعش رساندم.”

“دو سه روز دیگر گذشت و خبری نشد. من که کلافه شده بودم، زنگی زدم و به آقای بختیار گفتم :« چه شد؟» پاسخش چنین بود« آقای اموزگار، من نمی دانم جریان چیست، ولی سنجابی و بازرگان آماده ی مراجعت و گفت و گو نیستند. خیلی متأسفم.»”

اینجا ذکر دو خاطره ی مهم شخصی از زمان اقامت آقای دکتر سنجابی در پاریس شاید مهم باشد.

دکتر سنجابی بهنگام اقامت در پاریس بسیاری از روزها برای انجام بعضی از کارها به منزل دکتر محمد مکری می رفت. دکتر مکری که خود کُرد بود و استاد زبانها و ادبیات کردی، و عضو مرکز ملی پژوهش های علمی فرانسه نیز بود، در دوران وزارت فرهنگ دکتر سنجابی در دولت دکتر مصدق رییس دفتر وی بوده است. وی که در آن زمان در ایران عضو حزب ایران بوده است، در دوران تأسیس سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا نیز با دیگران فعالانه همکاری کرده بود. ما از آن زمان و حتی از پیش از آن یکدیگر را می شناختیم و روابط صمیمانه ای داشتیم.

1ـ شبی آقای دکتر سنجابی در منزل دکتر مکری به شام میهمان بود. من هم با چند تن از دوستان جبهه ملی اروپا بعد از شام به آنجا رفته بودیم. به خانه ی اقای دکتر مکری تلفنی شد و آن مرحوم رفت که جواب دهد. او بعد از بازگشت خطاب به آقای سنجابی گفت «تلفن از تهران بود و آقای دکتر بختیار بودند که با شما کاری داشتند. من توضیحات لازم را به ایشان دادم.»

تا جایی که به یاد دارم، در حضور مهمانان از مضمون مکالمه چیزی گفته نشد. تلفن های دیگری هم در روزهای دیگر از تهران می شد. من پس از قرائت یاداشت آقای آموزگار پی بردم که مقصود زنده یاد دکتر بختیار از این تلفن، و تلفن های دیگر به پاریس پرس و جو از زمان بازگشت دکتر سنجابی به ایران بوده؛ باید اضافه کنم که در شب این تلفن اعلامیه ی سه ماده ای مرحوم دکتر سنجابی هنوز نه منتشر شده بود و، تا جایی که حدس می زنم، نه حتی هنوز نوشته شده بود.

خاطره ی مهم شخصی دیگر مربوط به روز صدور آن اعلامیه است که من با چند تن از دوستان جبهه ملی اروپا، همان دوستانی که آن شب در منزل دکتر مکری هم حضور داشتند، در منزل من جلسه ای غیر صوری داشتیم. اواسط بعد از ظهر بود که تلفن صدا کرد و مرحوم دکتر محمد مکری بود که تلفن می کرد. آن مرحوم آن اعلامیه را مانند رازی که فاش شود به ما اطلاع می داد. و ما متن آن را در تلفن خواستیم و یادداشت کردیم. در پاسخ این پرسش ما که تاریخ عزیمت دکتر سنجابی برای چه روزی تعیین شده بود ایشان گفت: فردا.

در جمع ما، پس از شوری مختصر قرار شد به تهران تلفن زده با آقایان بختیار و فروهر صحبت کنیم. قرار شد یکی از حاضران، که سخنان دکتر مکری را هم شنیده بود، و به علت آشنایی شخصی قدیمی با دکتر بختیار و داریوش فروهر تلفن های آنان را نیز همراه داشت، در تلفن با آنان سخن بگوید. ابتدا به دکتر بختیار تلفن زده شد. من هم با گوشی یدک مکالمه را می شنیدم. دکتر بختیار پس از شنیدن ماجرا و گرفتن متن از ما، بدون اینکه واکنش دیگری نشان دهد تنها گفت«حالا ایشان کی به ایران عزیمت می کنند؛ وقتی صدای آن دوستمان را شنید که پاسخ داد « فردا» بدون اینکه کلمه ای بیافزاید تنها گفت، «بسیار خوب، پس صبر می کنیم به ایران بیایند تا ببینیم قضیه چه بوده است»؛ ولی از امساک دکتر بختیار در سخن و از لحن صدای وی می شد استنباط کرد که خبر برایش بسیار غیرمنتظره بوده است.

پس از مکالمه با دکتر بختیار به منزل مرحوم داریوش فروهر تلفن شد و سخنانی مشابه مکالمه با زنده یاد بختیار با آن مرحوم هم رد و بدل شد.
پیش از شرح این دو خاطره به اینجا رسیده بودیم که آقای آموزگار از قول آقای بختیار می نویسد:

“دو سه روز دیگر گذشت و خبری نشد. من که کلافه شده بودم، زنگی زدم و به آقای بختیار گفتم :« چه شد؟» پاسخش چنین بود« آقای اموزگار، من نمی دانم جریان چیست، ولی سنجابی و بازرگان آماده ی مراجعت و گفت و گو نیستند. خیلی متأسفم.»”

اینجا بد نیست بار دیگر خاطره ی آن جمله ی دکتر سنجابی را که به لوموند گفته بود:

« اگر دوازده ماه پیش برای انتقاد از شاه شجاعت لازم بود امروز برای [دفاع از سلطنت مشروطه …] نیاز به شجاعت وجود دارد. اصل مسئله در اینجاست. ما دیگر جرأت نمی کنیم از سلطنت مشروطه، با اینکه در برنامه ی ماست، سخن بگوییم»

به یاد بیاوریم.

آنگاه آقای اموزگار یادداشت خود را با این نتیجه گیری تمام می کند:
«در اینجا بود که دریافتم که شکاف پرپهنایی میان یاران قدیم افتاده که به زیان همگی خواهد بود.»

باید از نو یادآور شوم که تاریخ نخستینِ این تماس ها با اقای اموزگار، چنانکه در بالا دیدیم، در اواسط مهرماه بوده؛ در روز دوشنبه ای که دکتر بختیار پاسخ شورای جبهه ملی را به آقای آموزگار می دهد چهار روز از ملاقات آنان گذشته بوده است، و به این ترتیب زمان به میان نیمه ی دوم مهرماه رسیده بود. ملاقات دوم آموزگار با شاه نیز که در آن پاسخ رسمی جبهه ملی به اطلاع او می رسد، و بخصوص پاسخ درباره ی کاندیدایی محتمل الهیار صالح برای نخست وزیری از طرف جبهه ی ملی نیز یکی دو روز بعد است، و باز در اواسط نیمه ی دوم مهرماه، و نزدیک آبانماه هستیم.

تاریخ عزیمت اقای دکتر سنجابی به پاریس روز سوم آبانماه بوده است، و رسیدن به پاریس صبح روز چهارم آبان، یا 24 اکتبر، که من هم با همان دوستی که در بالا گفتم از منزل من به دکتر بختیار و داریوش فروهر تلفن کرد، جزو استقبال کنندگان از ایشان حضور داشتیم؛ همه ی اینها حدود دو هفته بعد از اولین ملاقات با آموزگار بوده است که آقای سنجابی به علتی که گفتیم به آن نرفته بودند.

قرار در جبهه ملی این بوده که در پاریس آقای دکتر سنجابی ملاقاتی با آقای خمینی داشته باشد تا از خیالات وی درباره ی کشور آگاه شود. اما در پاریس قضایا صورت دیگری می یابد.

بنا به نوشته ی لوموند روز 8 آبانماه و به نوشته ی آقای ابراهیم یزدی چند روزی زودتر، اولین ملاقات آقای سنجابی با آقای خمینی انجام می شود. یک روز پیش از آن آقای مهندس بازرگان با ایشان ملاقات کرده بوده اند. درست نمی دانیم در این ملاقات اول چه گذشته اما گویا آقای سنجابی سعی می کند قدری آتش انقلابی خمینی را بکاهد اما موفق نمی شود، و بر عکس اقای خمینی است که موفق می شود مقاصد و روش خود را به آقای سنجابی بفهماند.

آقای ابراهیم یزدی درباره ی ملاقات ایشان با آقای خمینی چنین نوشته است:
« دکترسنجابی دو بار با آقای خمینی دیدار کرد بعد از دیدار اول، از طریق بنی صدر اطلاع داد که چون برای دیدن فرزندش عازم آمریکا است، میخواهد دیدار مجددی داشته باشد. اما خبرها حاکی از این بود که کنفرانس بین المللی سوسیالیستها در آمریکا برگزار [برگذار]میشود و آقای دکتر سنجابی هم برای شرکت در این کنفرانس دعوت شده اند. تحلیل و برداشت بعضی از نزدیکان آقای خمینی (از جمله دکتر صادق طباطبائی(، که به آقای خمینی نیز منتقل شد این بود که اگر آقای دکتر سنجابی بعد از این دیدار به آمریکا برود و در آن جا در باره مسائل ایران با ایشان صحبت شود، اینگونه تلقی شود که دکتر سنجابی از طرف آقای خمینی مأموریتی دارد:

«سنجابی گفت من برای دیدن فرزندم عازم آمریكا هستم و پس از مسافرت مجدداً خدمتتان میرسم. پس از این دیدار من خصوصی به آقای خمینی گفتم كه الان كنفرانس سالانه سوسیال دموكراتها در آمریكاست [درکاناداست] و به احتمال قوی سنجابی كه به آمریكا میرود در این مجمع هم شركت می كند و ممكن است در مورد مسائل ایران هم در آن جا صحبت كند و از این ملاقات با شما هم حرف بزند. این امكان وجود دارد كه برخی تصور كنند ایشان از طرف شما به آن جا رفته یا رابط شما با آمریكائیهاست. اگر از آمریكا مجددا به این جا بیاید و با شما ملاقات كند این تلقی بیشتر تقویت میشود. آقای خمینی در آن لحظه در برابر حرف من عكس العملی نشان ندادند اما روز بعد توسط آقای اشراقی به بنی صدر كه میزبان سنجابی در پاریس بود[نام میزبان غلط است!] پیغام داد ند كه اگر آقای سنجابی به آمریكا برود من دیگر ایشان را نمی پذیرم. « كیهان15 بهمن 81 »[؟]

«آقای سنجابی كه روی ملاقات با آقای خمینی حساب میكرد از مسافرت به آمریكا منصرف شد.»

خوب؛ این آقای خمینی اینطور بوده که یا اصلاً کسی را نمی پذیرفته یا برای او شروطی می گذاشته که او را تحقیر کند و استقلال او را سلب کرده، او را از حَیِّزِ انتفاع بیاندازد؛ همانطور که بعداً برای دکتر بختیار هم شرط گذاشت اما او زیر بار شرط وی نرفت.

در بالا گفته بودم که در تهران به آقای دکتر سنجابی که به قصد شرکت در کنگره ی بین الملل سوسیالیست عازم سفر بود، گفته بودند در توقفتان در پاریس سعی کنید در ملاقاتی با خمینی از مقاصد او درباره آینده ی کشور آگاه شوید. بعد گفتم که ایشان بجای این کار، برای ملاقات دوم، البته تحت تأثیر تلقینات بعضی از اطرافیان که از آنان نام نمی برم، آن تعهدنامه ی سه ماده ای را به آقای خمینی دادند و بعد هم آن را منتشر کردند. این اعلامیه هم برخلاف برنامه ی جبهه ملی بود، هم بدون کمترین تماس و مشورتی با شورای جبهه ملی در تهران یا حتی یکی از اعضای آنان نوشته و داده شد.

درباره ی روزهای بعد از این حادثه بود که دیدیم آقای جمشید آموزگار نوشته بود:

“دو سه روز دیگر گذشت و خبری نشد. من که کلافه شده بودم زنگی زدم و به آقای بختیار گفتم :« چه شد؟» پاسخش چنین بود« آقای اموزگار، من نمی دانم جریان چیست، ولی سنجابی و بازرگان آماده ی مراجعت و گفت و گو نیستند. خیلی متأسفم.»”

با توجه به همه ی این واقعیت هاست که می بینیم چگونه و در اثر چه عواملی در میان رهبران جبهه ملی بر سر ادامه ی خط مشی سیاسیِ یک ماه پیش از آن، که همان برنامه ی همیشگی جبهه ملی بود، اختلاف بروز می کند. با آن اظهارات آقای سنجابی در پاسخ شاه معلوم می شود که ایشان دیگر با تشکیل یک دولت از طرف جبهه ملی در چارچوب قانون اساسی مشروطه موافق نبوده، زیرا خلاف آن را در برابر آقای خمینی تعهد کرده بوده است. در این زمان شاه به دکتر صدیقی وزیر کشور و قائم مقام نخست وزیر در دولت مصدق که به استقلال رأی وی بیشتر اطمینان داشته متوسل می شود(شرح این تماس، چگونگی تحقق آن، و مذاکراتی که میان شاه و دکتر صدیقی صورت می گیرد بسیار جالب و آموزنده است و تا کنون نیز در چندین منبع آمده است * اما اطلاع از جزئیات هرچه بیشتری از آن بسیار مفیدخواهد بود)، اما پیش از آنکه مذاکرات به نتیجه ی نهایی برسد آقای دکتر سنجابی طی نامه ی شدید اللحنی خطاب به دکتر صدیقی قائم مقام مصدق در دولت ملی، او را از قبول نخست وزیری منع می کند؛ از جمله تحت این عنوان که وی سالها بوده که در جبهه ملی عضویت رسمی نداشته است(!)(بسیاری از آقایان خود نیز عملاً از مبارزه دور بوده اند!). دکتر صدیقی نیز، از طریق آورنده ی پیام، پاسخ شفاهی سختی به دکتر سنجابی می دهد. البته این پیام دکتر سنجابی نیز به نومیدی دکتر صدیقی شدیداً کمک می کند. اینجاست که بار دیگر به مقاله آقای یلفانی می رسیم که طی آن از جمله نوشته بودند:« … شرط‌ها و تردیدهای غلامحسین صدیقی در پذیرفتن نخست‌وزیری شاه…»، و می بینیم که موجبات امتناع نهایی دکتر صدیقی از تشکیل دولت ملیِ خود فقط شروط و تردیدهای وی نبوده است!

سپس اعلامیه ای دایر بر شرکت جبهه ملی در تظاهرات تاسوعاـ عاشورا که از طرف حزب الله برگذار می شد، و بعداً دیدیم که در آن تصویرهای دکتر مصدق را حزب اللهی ها پایین می آوردند و حاملان آنها را کتک می زدند، صادر شد. در جلسه ی هیئت اجرائی جبهه ملی حتی سخنی هم از صدور چنین اعلامیه ای به میان نیامده بوده است. پس از انتشار این اعلامیه بر سر آن در جلسه ی هیئت اجرائی، و در جواب دکتر بختیار که می پرسد این اعلامیه به تصمیم چه کسی داده شده، مشاجره رخ می دهد. حال دیگر دکتر بختیار مطمئن می شود که نه تنها تشکیل دولت جبهه ملی در هر صورت با مخالفت شدید دکتر سنجابی و عده ای دیگری روبروست بلکه با ادامه و گسترش تهدیدات هواداران خمینی کشور در خطر نابودی قرار گرفته، و به این نتیجه می رسد که نمی تواند روی ادامه ی خط مشی قبلی جبهه ملی دایر بر تشکیل دولتی در چارچوب قانون اساسی مشروطه، یعنی رعایت آن از طرف بعضی از آقایان، حساب کرد. و هنگامی که شاه پس از ناامیدی از دکتر صدیقی خود او را به مذاکره برای تشکیل دولت جبهه ملی دعوت می کند، این دعوت را می پذیرد، و پس از تکرار همان سرزنش های دکتر صدیقی به شاه*، و تعیین شروطِ قبول این کار و پذیرفتن آن از سوی شاه، که شرح مفصل آن را در کتاب یکرنگی داده است، خبر این تصمیم را نیز به یاران خود می دهد. عده ای با او مخالفت می کنند و آقای دکتر سنجابی تصمیم به تشکیل جلسه ی شورا می گیرد.

در این اثنا، بر طبق گزارش یک شاهد عینی، از اعضای حزب ایران، که در آن زمان در منزل دکتر سنجابی کار منشی گری آن زنده یاد را انجام می داده و در آن وقت در منزل وی حضور داشته، یکی از کسانی که آن روزها در منزل دکتر سنجابی زندگی می کرده بلا فاصله به نوفل لوشاتو تلفن می کند و می گوید دکتر بختیار به علت قبول نخست وزیری از جبهه ملی اخراج شد. این خبر از نوفل لوشاتو به بی بی سی داده می شود و بی بی سی آن را پخش می کند. پس از پخش این خبر از رادیوی لندن، شورای جبهه ملی بدون حضور دکتر بختیار تشکیل جلسه می دهد و اکثریت آن رأی به اخراج او از جبهه ملی می دهد.

اما همه ی اینها مانع از آن نشد که دکتر صدیقی، که خود از انجام این خدمت ناامید شده بود، طی اظهارات مکرر و علنی، که بخشی از آنها را در مقالات دیگرم نقل کرده ام** وطن پرستی و شجاعت دکتر بختیار را مورد ستایش قرار داده همه را به پشتیبانی از او دعوت کند.

به سخن اصلی درباره ی رفتار دکتر بختیار و دیگر سران جبهه ملی ایران در آن ماهها برگردیم.

من لحظه ای تردید ندارم که آن سران جبهه ملی همگی ایران را به نهایت دوست داشتند؛ گو اینکه بعضی از اطرافیان دکتر سنجابی که شخصاً خوب می شناسمشان، البته منافع شخصی را بیشتر از هرچیز دیگر دوست داشتند؛…

اما دکتر بختیار دو خصلت دیگر هم داشت که او را آز آنان متمایز می ساخت.
ـ اول اینکه وی توتالیتاریسم را بهتر از هر ایرانی دیگری می شناخت، زیرا پدیداری نوع آلمانی آن ـ نازیسم ـ و صعود آن در آلمان را از نزدیک نظاره کرده بود(وی پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سفری به آلمان توانسته بود حرکات و عربده های آن دیوانه ی زنجیری را از نزدیک مشاهده کند) و بدین دلیل توانسته بود آن راعمیقاً بشناسد، و علیه آن نیز از همه ی راهها جنگیده بود.

بی دلیل نیست که در رساله ی دکترای خودـ دکترا در فلسفه ی سیاسی: رابطه ی دین و قدرت در جامعه های باستانی ـ نیز چندین بار از آن با استعمال همین واژه ی توتالیتاریسم نام می برد؛ آنهم در دورانی(پبش از1945) که حتی در غرب نیز کمتر روشنفکری با این مفهوم تازه برای آن زمان آشنا بوده است.

خصیصه ی دیگری که وی را از اکثر رهبران سیاسی ما ـ نمی گویم از همه، چه ما مصدق و فاطمی را هم داشته ایم ـ متمایز می سازد، شجاعت فوق العاده ی او بود …

زنده یاد مهندس احمد زیرک زاده در کتاب خاطرات خود به نام پرسش هایی بی پاسخ در سالهایی استثنایی، پس از شرحی از سابقه ی دراز روابط حزبی ـ سیاسی و دوستی خود با وی و توضیحاتی درباره ی دامنه ی معلومات او، همراه با بیان انتقاداتی نسبت به وی، صفات ممتاز بسیاری را برای او بر می شِمارَد، از جمله اینکه می گوید او انسانی جوانمرد، وطن پرست، شجاع، باوفا در دوستی ها و آشنایی ها، استوار بر عقاید سیاسی(می گوید به مصدق و با نهضت ملی همیشه وفادار ماند)… بود. اما بعد نیز اضافه می کند:

«ولی دکتر بختیار یک رمانتیک بود.»

اینگونه قضاوت ها درباره ی ژان ژورس بنیانگذار حزب سوسیالیست فرانسه نیز، که به هنگام غرش رعدی که از شروع جنگ بین الملل اول خبر می داد، تا نفسِ آخر امید خود برای جلوگیری از آن فاجعه ی جهانسوز را از دست نداده بود و با تمام وجود خود همه ی وسائل را برای ممانعت از آغاز جنگ به کار می برد، دیده شده بود؛ و تا آن لحظه که به دست یک جوان ناسیونالیست متعصب جنگ طلب، دو سه روز پیش از آغاز جنگ، از پای درامد. هرچند که ژورس در نیل به آن هدف شکست خورد، امروز نه فقط مردم فرانسه، بلکه همه ی مردم جهان، با ستایش از تیزبینی و شجاعت او در راه پیشگیری از یکی از فجیع ترین جنگ های تاریخ، او را یکی از قهرمانان انسانیت در قرن بیستم می دانند.

من باید بگویم که اگر رمانتیک بودن داشتن سریِ نترس برای دفاع از هستی یک ملت در برابر هولناک ترین خطرها و کوردل ترین دشمنان آن، و با آنهمه آگاهی و شمّ سیاسی، آنست که شاپور بختیار داشت، باید آرزو کرد که شمار مردان و زنان رمانتیکِ از این سنخ در میان ملت ما هرچه بیشتر شود.

از توجه خانم ها و آقایان محترم متشکرم.

* یکی از گزارش های موجود در چگونگی ترتیب دیدارهای دکتر غلامحسین صدیقی با شاه برای تشکیل احتمالی یک دولت ملی:

دکتر مشیر نماینده سابق مجلس به نویسنده کتاب درباره دیدار دکتر صدیقی با شاه چنین نوشته است: چون کابینه وحدت ملی که قرار بود به ریاست دکتر سنجابی یا عبدالله انتظام یا دکتر امینی تشکیل شود به نتیجه نرسید توجه شاه به دکتر غلامحسین صدیق یار وفادار دکتر مصدق جلب شد.علاوه بر ارادتی که به دکتر صدیقی داشتم چون خانه من در 300 متری منزل او قرار داشت اغلب به دیدارشان می‌رفتم. یک روز از دکتر صدیقی پرسیدم با آن سوابق کدورت از شاه و اقداماتی که علیه دکتر مصدق و یارانش شد چگونه حاضر شدید در بحرانی‌ترین روزها قبول مسئولیت کنید؟ دکتر صدیقی در پاسخ گفت شما که مرا خوب می‌شناسید و می‌دانید که روش سیاسی من از چه قرار بوده است و همه وقت در برابر دینی که با وطنم داشته‌ام اگر شرایط مساعدی وجود داشته است برای خدمت از بذل هیچگونه فداکاری مضایقه نداشته‌ام. جریان ملاقات با شاه و قبول نخست‌وزیری هم صرفا به قصد خدمت بوده نه جاه‌طلبی و اما داستان آن چنین بوده است: در روزهای بحرانی یک روز دکتر حسین نصر رئیس دفتر شهبانو که سابقه همکاری با من در رشته فلسفه در دانشگاه تهران را داشت بدیدنم آمد و از قول شهبانو پیغام آورد که ترتیب ملاقاتی داده شود. در این حالت با فراموش کردن همه بی‌مهری به این امید که شاید منشا اثری برای مملکتم باشم، جواب مساعد دادم. دکتر نصر با خوشحالی مراجعت کرد و عصر همان روز تلفن کرد و ساعت ملاقات را در اختیار من گذشت. وقتی در کاخ سلطنتی از شهبانو دیدن کردم با فروتنی و ابراز محبت مخصوص مرا پذیرفت و مشکلات مملکت را مطرح ساخت و برای نجات کشور از من کمک خواست. من هم از رفتار گذشته و تضییقاتی که نسبت به دکتر مصدق و یارانش صورت گرفته بود گله کردم که شهبانو با چشمانی اشکبار گفت باید از خطاهای گذشته چشم‌پوشی کرد و باید فکری برای رهایی کشور از بحران نمود. این گفتگو به درازا کشید و من از شهبانو مهلت خواستم که مطالعه کنم و نظر را بدهم. شهبانو مرا تا دم در بدرقه کرد و گویا با شاه هم توافق کرده بودند که ترتیب ملاقات مرا [با او]بدهند. بهمین جهت وقتی شهبانو عنوان کرد مودبانه گفتم با تمام رنجشی که وجود دارد برای نجات کشور حاضر به دیدار شاه هستم ولی برای رفع هرگونه اتهام که نگویند محرمانه بدیدار شاه رفته‌ام وقتی حضورشان خواهم رسید که حداقل دو نفر از رجال سابق حضور داشته باشند. شهبانو پذیرفتند و با این که شاه منتظر بود آن روز ملاقاتی صورت نگرفت. دو روز بعد با حضور دکتر امینی و عبدالله انتظام اولین دیدار صورت گرفت. در این ملاقات شاه با حالتی نگران و سراپا اضطراب با محبت و برخوردی صمیمانه مرا پذیرفتند و با اظهار تاسف از رفتاری که در گذشته نسبت به من و یاران دکتر مصدق شده کمک خواستند که با قبول زمامداری مملکت را از خطر انهدام و سقوط نجات دهم. در حالی که نخواستم از آن چه در سابق روی داده گله‌ای بکنم اظهار تاسف کردم که چرا اعلیحضرت راه خود را از ملت جدا کردند و چرا با دکتر مصدق و یاران به آن شیوه رفتار شد که حتی بعد از مرگش از اهانت فروگذار نشد. شاه ضمن تصدیق خطاهای گذشته با حالتی محزون گفت باید خاطرات گذشته را فراموش کرد و با قبول زمامداری پیشنهادات خود را بدهید تا تبادل نظر شود. پس از مذاکرات طولانی از شاه تقاضای وقت کردم تا پیشنهاداتم را بدهم که بعد از مطالعاتی چنین پیشنهاد کردم: اولا شاه باید طبق قانون اساسی سلطنت کند نه حکومت. ثانیا همه عزل و نصب‌ها با دولت باشد و دربار و وابستگان حق مداخله در امور را نداشته باشند. ثالثا ارتش و وزارت جنگ و همه نیروهای انتظامی تابع دستورات دولت باشند نه هیچ مقامی دیگر. رابعاً لزومی برای خروج شاه از کشور وجود ندارد و اعلیحضرت می‌توانند دور از هیاهو در یکی از مناطق کشور مثلا جزیره کیش یا بندرعباس به استراحت بپردازند. خامسا در این اوضاع بحرانی ضرورت دارد شورای سلطنتی تشکیل شود تا اختیارات سلطنت را بر عهده بگیرد. شاه با همه پیشنهاداتم غیر از تشکیل شورای سلطنت موافق بود ولی به علت شدت بحران و عدم همکاری دوستانم در جبهه ملی چون امیدی به موفقیت نداشتم از قبول زمامداری خودداری کردم. وقتی هم دکتر بختیار قبول مسئولیت کرد و شاه هم ناچار به خروج از کشور شد و شورای سلطنت را هم تشکیل داد به من پیشنهاد کرد که ریاست شورای سلطنتی را بپذیرم ولی به نظر خودم خیلی دیر شده بود زیرا انقلاب داشت به پیروزی می‌رسید.